.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

.:* ترش *:.

(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ب.ر.ن.ا)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)(ترش)

لیلی و مجنون(قسمت نهم)

 

لیلی و مجنون(قسمت نهم)

 

تلفات مدافعین شهر بسیار زیاد و از هر گوشه ای صدای ناله مجروحی به هوا بلند بود. با اینحال در طی روز بزرگان شهر بیکار ننشسته بودند و در پی رایزنیهای بسیار سپاهی بزرگ از تمام مردان شهر و قبایل اطراف تدارک دیده بودند. سپاهی که با ساز و برگ کامل، در نهایت آمادگی به آنان ملحق شده بود.
سپیده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پیشروی نبرد روز گذشته، از خیمه اش بیرون آمد. در حالی که خمیازه بلندی می کشید رو بسوی شهر کرد. آه! باورش نمی شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجویانی آماده نبرد. تا چشم کار می کرد اسب بود و نیزه و شمشیر. نوفل کمی جا خورد. با اینحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را برای نبرد تهییج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آمیختند. در چشم بر هم زدنی بارانی از تیر بر سپاهیان نوفل باریدن گرفت.شرایط جنگ بسیار پیچیده تر از دیروز بود. شاید برای اولین بار بود که نوفل امیدی به پیروزی خود نداشت. او هیچگاه خود را برای چنین جنگی تمام عیار، آماده نکرده بود. تصور می کرد لیلی را با همان مذاکرات اولیه به مجنون خواهد رسانید.
شرایط بگونه ای پیش رفت که نوفل چاره ای جز درخواست صلح ندید:
"ما آمده بودیم دو جوان را بهم برسانیم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونریزی نداشتیم. باز هم درخواست خود را تکرار می کنیم. اگر پذیرفتید که نهایت لطف و مردانگی را به جای آورده اید. تمام ثروت نوفل که کوهی از جواهرات است تقدیم شما خواهد شد. اگر هم راضی به معامله نیستید بهتر است جنگ را متوقف کرده و به این قتال خاتمه دهیم"

از بهر پری زده جوانی *** خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار *** گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست *** شیرینتر از این سخن جواب است
ور زانکه شکر نمی فروشید *** در دادن سرکه هم مکوشید

با پیام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست.
مجنون که این شرایط را دید سریع خود را به نوفل رسانید و در شکوه باز کرد:
"ای برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازویت همین بود؟! آنچه می گفتند شکست ناپذیری نوفل، کجاست؟! من در این دو روز اثری از آن ندیدم! تنها فایده ای که حضور تو برای من داشت این بود که اگر روزنه امیدی باقی مانده بود دیگر بسته شد. من اینک دشمن خونی این قبیله بشمار می آیم و محال است به لیلی دسترسی یابم. خوش وعده کردی و خوش وفای به عهد به جای آوردی!"

این بود بلندی کلاهت *** شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت *** وین بود فسون دیوبندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟ *** انداختن کمندت این بود؟

نوفل که آتش خشم مجنون را دید او را به مهربانی نواخت و پاسخ داد:
"پسرم قیس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذیرفته ام. شرایط بگونه ای پیش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سیاست اینگونه ایجاب می کرد که دیدی. پیش از آنکه کسی متوجه شود قاصدانی روانه کرده ام تا تمام عیاران و دوستانم را از شهرهای مدینه تا بغداد بسیج کنند و همراه خود بدینجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانید"
در فاصله چند روز سپاهی فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه های کوه ابوقیس پوشانده بود. شیپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند یک نیم روز کافی بود تا مدافعین بدانند که مقاومت بیهوده است.
اینبار ریش سپیدان قبیله به دیدار نوفل شتافتند:
"شهر اینک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردی بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسلیم امر توایم. از اشغال شهر در گذر"
نوفل پاسخ داد:
"این کاری بود که همان ابتدا می بایست می کردید تا از صرف هزینه ای به این گرانی جلوگیری شود. اینک آن دختر پری زاده را آماده کنید!"

گفتا که عروس بایدم زود *** تا گردم از این قبیله خشنود

از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....

ادامه دارد...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیرا 14 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 00:11 http://samira17.blogfa.com

اون نگاه نافذ تو، واسه من یه یادگاره
یاد چشمات که می افتم چشم من تا صبح بیداره

تو یادت می یاد که گفتم رنگ چشمات چه سیاه
ولی اشتباه می کردم رنگ نورانی ماه

تو بیا فقط یه لحظه قلب من داره می میره
به خدا دیگه نمی گم اومدی اما چه دیره

عشق من فقط تو بودی، هنوزم هستی عزیزم
تو که می گفتی همیشه نباید من اشک بریزم

جای خالی تو مونده، هنوزم اینجا کنارم
من زمستون تو بودم ولی تو شدی بهارم

رفتی آخرش، می دونم زندگی همش دو روزه
توی این دو روز دنیا دل من فقط می سوزه

ممنون از حضورتان
وبلاگ زیبایی داری
منم عاشق رنگ نارنجی هستم فکر کنم شما هم همینطور

سمیرا 14 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 11:20 http://www.amantes.blogfa.com

دوستای خوب مثل ستاره ها هستند حتی وقتی نمیبینیشون بازم خیالت راحته که سر جاشون هستن ....
شاد باشی

مهدی همراهی 14 - شهریور‌ماه - 1385 ساعت 13:19 http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام عزیز،
بازم ممنون. عجیبه که همه ما نام لیلی و مجنون رو شنیدیم ولی در حقیقت داستانشون رو نمی دانیم :-)
خوب طبق قولی که داده بودم، امروز در مورد مبحث فمینیزم و کلیسا که در بخشی از تحقیقم در ژنو به ان پرداختم، به اتفاق همراهان عزیزم سخن خواهیم گفت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد