* این هم قسمت آخر
* *
* *
* * *
* * *
* * *
* ****** ******* *******
* *
** * **
*
* *
* *
***
*
***
*
* **
* * *
* * * * ***
* * * * * *
* * ********* *******
* * *
در قسمت قبل خواندیم که جنگ و کشمکش بین مدافعین شهر لیلی و سپاهیان نوفل که به طرفداری از مجنون آمده بودند به پیروزی سپاه نوفل انجامید. ریش سپیدان شهر برای درخواست از نوفل در جهت قطع خونریزی به نزد او شتافتند و اینک ادامه داستان:
*************
از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....
"تمام عرب به سرزنش و ریشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضی مرا عجمی می خوانند! اگر می خواهی دخترم را بیاورم تا آن را به کمترین غلام خود بدهی حرفی نیست! اگر می خواهی پیش دیدگان من سر از تنش جدا کنی یا در آتشش بسوزانی، اعتراضی ندارم و سر از فرمانت بر نتابم. اگر می خواهی در قعر چاهی بیفکنیش یا با شمشیر تکه تکه اش کنی باز هم مجال اعتراضی نیست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست دیوی بیابان گرد دهم که آبرویی از خود و ما بر جای نگذاشته. مخواه نوفل مخواه! که اگر چنین کنی مرا تا انتهای عمر با ننگ و ذلت همراه کرده ای.بخدا قسم که اگر اینگونه می خواهی همین الان بر می گردم و سر دخترم را گوش تا گوش می برم و در پیش سگان ولگرد می اندازم که حاضرم خوراک سگان شود تا اسیر دست دیو!"
از بندگی تو سر نتابم *** روی از سخن تو برنتابم
اما ندهم به دیو فرزند *** دیوانه به بند به که در بند
گر در کف او نهی زمامم *** با ننگ بود همیشه نامم
ورنه بخدا که باز گردم *** وز ناز تو بی نیازگردم
برٌم سر آن عروس چون ماه *** در پیش سگ افکنم در این راه
فرزند مرا در این تحکم *** سگ به که خورد که دیو مردم
نوفل ناگهان به خود لرزید. چون کابوس دیده ای که تازه از خواب پریده باشد تکانی خورد و سر در گریبان تفکر فرو برد. پس از مدتی لب به سخن گشود:
"من اصلا راضی نیستم که بر خلاف میل یکی از دو طرف عملی انجام پذیرد. هر چند قدرت آن را دارم که شما را به تمکین در برابر خواسته ام وادار کنم اما صحبت از عشق است و زندگی. هر طرف این کمیت که بلنگد رسیدن به مقصود محال است. حرفهای تو درست است. مجنون راه و روشی ناصواب اتخاذ کرده!! تمایل او به شکست ما در جنگ را فراموش نکرده ام و این یعنی او از هوشمندی فاصله گرفته است. سخنت پذیرفتنی است. ما از این حدیث و خواهش در گذشتیم!"
سریع و بدون هیچ تاملی دستور بازگشت سپاهیان نوفل صادر شد.
مجنون که خود را آماده دیدار لیلی کرده بود از شنیدن شیپور برگشت شوکه شد. خبرها به سرعت باد به او رسید و او با همان سرعت خود را به نوفل رسانید. با چهره ای بر افروخته و رگهایی بر آمده فریاد زد:
"کجا رفت آن قول و قرارت، آن وعده کمک و آن امید دستگیریت، مرا تشنه لب تا فرات بردی و آنگاه خسته و تشنه در آتشم افکندی؟!"
رو برگرداند و سریع از نوفل دور شد.
نوفل چون به قرارگاه خود رسید دلش از بابت مجنون آرام نگرفت که خود را تا حدی در این امیدوار کردن او گناهکار می دانست. عده ای را گسیل کرد تا او را بیابند و به نزدش آورند اما مجنون چون قطره ای آب در بیابان گویی ناپدید شده بود ...
پدر لیلی پس از بازگشت نوفل سریع خود را به خانه رسانید و رو به همسر و دخترش کرد و گفت:
"نمی دانید چه حیله ها بستم و چه زبانها ریختم تا نوفل از قصد خویش پشیمان گشت و بازگشت. آن پسرک دیوانه - قیس - هم چون پشت خود را خالی دید برگشت و چون باد گریخت! گمان نکنم دیگر جرات کند این طرفها آفتابی شود!"
لیلی آنقدر تحمل کرد و بروی خود نیاورد تا پدر از خانه بیرون رفت. آنگاه غمگین و دلشکسته به گوشه اتاق تنهائیش خزید و سخت گریست ...
تنها گذشت چند روز کافی بود که اثرات جنگ و نبرد فراموش شود و زندگی به حالت عادی بازگردد. بازار خواستگاری لیلی دوباره گرم شده بود، ضمن اینکه شایع شده بود مجنون دیگر سراغ لیلی را نخواهد گرفت و به وادی نامعلومی گریخته است.
خبر که به ابن سلام رسید سریع پیکی روانه کرد در بیان دوباره خواستگاری از لیلی:
آمد ز پی عروس خواهی *** با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه های بسیار *** عنبر به من و شکر به خروار
از بهر فریشهای زیبا *** چندین شترش به زیر دیبا
زان زر که به یک جوش ستیزند *** می ریخت چنانکه ریگ ریزند
قاصد شیرین زبان آنقدر از ابن سلام گفت و گفت که پدر لیلی درمانده شد چه بگوید. همانجا رضایت خود را اعلام کرد و حتی قرار جشن عروسی را برای چند روز بعد مقرر کردند:
در دادن آن عمل رضا داد *** مه را به دهان اژدها داد ...
لیلی را به ابن سلام دادند و خبر را بمجنون رساندند، مجنون شوریده تر گشت و لیلی درمانده تر. ابن سلام را خواهش وصال لیلی در گرفت و بر صورتش طپانچه ای نشست از جانب لیلی، ابن سلام دانست که لیلی سهم او نخواهد شد، مجنون با وحوش دمساز گشت و به سماع مشغول، پدر مجنون از کهولت سن و غم دوری فرزند بدرود حیات گفت، به فاصله اندکی بعد از او ابن سلام نیز، که مهجور از وصال لیلی مانده بود. مادر مجنون نیز همان راهی را رفت که پدر، پیش از او رفته بود و ابن سلام. لیلی بیمار می شود و در پس یک بیماری سخت او نیز وداع حیات می گوید و مجنون می ماند و جهانی پر از تنهایی و انتهای داستانی که حدس زدنش چندان مشکل نیست :مرگ بر مزار یار...
...
...
...
پایان.
غمگین است !
انسان را به یاد قصه های اپراهای اتریشی یا فرانسوی می اندازد که همیشه با هرمان و مرگ خاتمه میابد.
البته در این داستانها تنها تفاوت اینست که همیشه خیانت قسمتی از داستان غم انگیز است !!!
سلام دوست گلم
ممنونم از اینکه به من سر زدید من با کمال افتخار شما رو لینک کردم
موفق باشید
چه جالب بود عزیز
خوشم اومد
دستت درد نکنه
و مرسی که پیش من اومدی
بازم بیا من اپم
منتظرتماااااااااااااااااااااااااااااااااا
دلم برای کسی تنگ است
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
...... و پایان داد
کسی ....
کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود
امشب شب توست
عزیزم عروسی ات مبارک...
بروزم
سلام. ممنون من خوبم شما خوبی؟؟
ممنو ناز نظر لطفت ! وبلاگه خودتونه....
بلاخره کلاغ به خونش رسید
سلام
همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن...! شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند...! و تو... هیچ وقت او را ندیده ای...
من آپم
شاد باشی