زن شیشه ای (قسمت دوم)
دکتر به عکس ها اشاره کرده و گفته بود: "هنوز امیدوارم، امید به باقی ماندنت."
و او در آن لحظه نمی خواست برگردد و به آن صفحهء روشن که رعد و برق بر آن می تابید، بی امان نگاه کند تا هیولایی با هزاران دست را در حال چیدن قلبش ببیند.
به دکتر گفته بود: "چطور می توانم زنده بمانم دکتر؟ من نمی خواهم بمیرم!"
و دکتر به او گفته بود: تنها داروی دوامت این است که بودن را دوست بداری.
و زن با حرص، با همهء وجود، با تشنگی و گرسنگی به زمین و زمان نگاه کرده و گفته بود: "دکتر من همیشه عاشق بوده ام، همهء چیزهایی را که نشانی از هستی دارند دوست داشته ام.
پس چرا از بین همه، مرگ باید مرا انتخاب کند؟ چرا من؟" و به گریه افتاده بود.
من هیچوقت میوه ای را قبل از این که خوب تماشایش کنم نمی خورم... من... و بعد در را باز کرده بود و چون طو فانی راه افتاده بود.
- سر راهش به هر گلی رسیده بود، پژمرده بود. هر شاخه ای، شکسته بود. هر زنی جیغ کشیده بود و هر آبی یخ بسته بود و چون به مردش رسیده بود، با وحشت و نیاز، دستهایش را دراز کرده و گفته بود: "کمکم کن، کمک..."
و مرد با وحشت نگاهش کرده بود، بدون کلامی. زن با التماس دستهایش را به او تکیه داده بود.
ـ باید دوستم بداری... همان طور که من... برای ماندنم به شعله ای محتاجم. آنچه می کشاندم مرگ است، جاذبهء عشق باید باشد تا دفعش کنم. گودال عمیقی است. من نمی خواهم بمیرم، نمی خواهم...
مرد، همچون کسی که تازه فهمیده باشد، چه اتفاقی افتاده، خیره نگاه کرده و پرسیده بود: "دکتر چه گفت؟"
و زن پنجه هایش را در گوشت بازو های او فرو کرده بود:
ـ گفت پیش می رود، نرم و خزنده، و شاخه میدهد و شاخه ها هم شاخه. بعد آن قدر رشد میکند که گلدان می شکند، تنها همین.
مرد گفته بود: "نه، غیر ممکن است... یعنی... ؟"
زن دور خودش چرخیده بود، طوفانی از برگ، گرد بادی همیشگی. رنگش چون نیلوفر کبود شده بود.
ـ اگر زودتر فهمیده بودم، شاید... اما همیشه خیال میکردم این دردی که در تنم است درد زندگی است، نه درد مرگ.
مرد دستش را دراز کرده بود و بازوی او را چسبیده بود.
ـ بیا برویم با هم قدم بزنیم. این طور که ایستاده ای و می لرزی، هر لحظه ممکن است بشکنی و فرو بریزی.
و زن به دنبال او کشیده شده بود.
در جادهء غروب جلو رفتند. سایه هاشان دنبالهء مرگ و زندگی.
مرد به مهربانی گفته بود: "این دروغه، یک دروغ بزرگ، تو نخواهی مرد... نه..."
و زن به تلخی خندیده بود.
و مرد او را به طرف زندگی سرانده بود.
ـ نگاه کن! از این بالا، به آن بچه هایی که سوار تاب هستند و آن مرغابی هایی که در آب غو طه می خورند. آن پیرمردی که سوار سرسره است. خنده دار نیست؟
زن به نگاه مرد آویخته بود.
ـ فقط دوستم بدار، این بالا ترین درمان است.
ادامه دارد...
زن شیشه ای( قسمت اول )
زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.
موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.
اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.
ـ الو، بفرمایید.
صدای آشنای مرد بود.
ـ منم...سهراب...چطوری؟
درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.
ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟
ـ همین دور و برها.
ــ مثلا؟
ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.
ـ خوب؟
ـ اجازه که هست امشب دیر بیایم؟
ـ باز هم؟
مرد مکث کرد. صدای کشیدن کبریت آمد و بعد سکوت و رخوتی در صحبت مجدد.
ـ خوب. خانم قبول؟!
زن با تردید پرسید: "یعنی برنامه امشب به هم خورد؟ بنا بود شام را با هم بخوریم و بعد هم دیدن فیلمی..."
مرد خمیازه ای کشید.
ـ راستی گلها را آب داده ای؟
زن نگاهش را به اطراف سالن چرخاند. گلهای شاداب، برگهای همیشه سبز. خواست بگوید: "تو بیشتر از من به فکر گلهایت هستی" اما صدای مرد را شنید.
ـ سلام، خوش آمدی، چه عجب!
به شیشه پنجره نگاه کرد. این ترک تازه از چه بود؟ دستش را بیشتر روی قلبش فشرد و یک بار دیگر صدای او.
ـ خوب عزیزم، دیگر کاری نداری؟!
زن نیم خیز شد. ابری سیاه از دورها می آمد. تند، تند گفت: "شب که آمدی کلاه و چترت را فراموش نکن. هوا بارانی است."
مرد گفت: "خداحافظ."
و زن گوشی را گذاشت. سردش بود. دستش را دراز کرد و از روی لبه مبل روبد و شامبرش را برداشت و پوشید. حالا مطمئن بود که اژدهایی به پشت دارد، اژدهایی با شعله ای از آتش در دهان، اژدهایی بر زمینه ای ابریشمین.
پیش از آنکه گرمش شود به خود لرزید.
کنار پنجره رفت. لکهء ابر جلوتر امده بود و آسمان تیرهءتیره به نظر می رسید. از این بالا آدمها چه کوچک بودند، کوچک و تنها. درد در دلش پیچید. پنجه اش را خم کرد و دستگیرهء فلزی پنجره را چسبید. کدام پنجره باز بود؟ این سوز سرد از کجا می آمد؟ چقدر سالن بزرگ بود! این همه بزرگی برای این همه تنهایی؟!
روی زمین نشست. چیزی از درون خمش کرد. درد... درد... میله ای از آهن سرخ... رعد و برق.
دکتر می گفت: "این طور مواقع سعی کن عضلاتت را سست کنی." اما این کار مثل فرو رفتن در یک باتلاق برای آدمی بود که گرفتار آمده باشد. "کاش مرد می آمد ... کاش."
آخرین پرتو روز، از پنجره های بسته، کف سالن را سایه روشن می زد. صدای در می آمد. چرخش خشک کلید در قفل. حتما او بود. ناله اش را فرو خورد. نه، نمی خواست صدایش را بشنود. خیال می کرد اگر مرد بداند آن مشت درونی ضرباتش را شدید تر کرده تا در همش بشکند، دیگر دوستش نخواهد داشت و این دردش از آن دردی که در تمام تنش می دوید کمتر نبود. چند لحظه به راهروی تاریک و باریک خیره شد. اگر شبح او را می دید، کلاه به سر و پالتو به تن، در حالی که چتری به دست داشت، می توانست روی پاهایش بلند شود. با دمپایی های سرخ رنگ به طرفش بدود و بگوید: "چای؟ یک فنجان چای داغ، میل داری؟"
اما در همچنان بسته مانده بود.
ادامه دارد...
**زیباترین قلب**
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...
◘X•قصه ی آدم •X◘
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخ تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
خدا... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاش تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این آدم, آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه... خدا گف... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دس کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درس شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درس شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخ رو زمین و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرف. یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد. دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد.
....
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.
چرخید و چرخید.
آسمون رعد زد و برق زد.
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته٬ با چشای سیاه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دس کشید روی چشای بسته آدم.
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید. هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد. فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود. نه... خیلی بیشتر.
پاشد و فرشته رو نیگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد. باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند.
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
سینشو چسبوند به سینه آدم.
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.
آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.
آدم با چشاش می خندید.
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسید.
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش.
ماهم آدمو با فرشتش تنها می ذاریم.
خوش به حال آدم و فرشتش
...